غزلی از بیدل دهلوی
تا می ز جام همت بدمست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکاراگرنشودکس چه همت است
خجلت زمعنیءی که توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
باقی در ادامه ی مطلب...............
تا می ز جام همت بدمست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکاراگرنشودکس چه همت است
خجلت زمعنیءی که توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
دل بستنم بگوشه ی آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسو ن سرمه داشت
دامان ناله ئی که زدل جست میکشم
جز تحفه ی سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری بکف دست میکشم
چون صبح عمرهاست در این وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
(بیدل)حباب وار بدوشم فتاده است
بار سری که تا نفسی هست میکشم