بی زبانی
محمد زرگرپور
به طاقتی که ندارم بهدرد خو کردم
هوای عافیت عشق آرزو کردم
چه دردناک بود درد بیزبانی و من
میان جامعه با خویش گفتگو کردم
ازین مقوله که عشقش بخوانده آدم و نوح
به روزگار بدِ خویش آرزو کردم
درون معبد شعرم عروس عاطفه را
به ناز و حجلهی مهتاب روبهرو کردم
حکایتی که از آن سالها رفیقم بود
به نسل وازدهام شرح موبهمو کردم
و آب دیده که هُرمش جهان جهان سوزد
به لطف یار، از آن زخم دل رفو کردم
نبود سایهی سروی، دمی بیاسایم
درون شهر خودم، هر چه جستجو کردم