دریای اشک
ظهورالله ظهوری
...
مهتــاب شامگاه به پـیراهنـت نشست
عطـر شگوفههای سحـر بر تنت نشست
تا آسمــان آبیِ چشمـت غـروب کـرد
تک تک ستارهها همه بر دامنت نشست
در تختبام خانهات این دل به جستجو
با بال عشق آمد و بر خرمـنت نشست
صبح سپید جلوهی خورشید روی توست
پروانههای نور به پیرامـنت نشست
بیغیر دل که ره نبـرد هیچ محـرمـی
بر درگـهی تو آمـد و بیگفتـنت نـشست
دریای اشک من زمژه خـون دل فشاند
آن هم حمایلی شد و بر گردنت نشست