صمیم رهپایا
امروز در خزان خران زردم فردا بهار باشد و خوش باشم
در باغهای جنت رؤیایی، سیب و انار باشد و خوش باشم...
باید که چشم از همه بربندم نامحرماند اهل جهان اینجا ...
حور و بهشت آن طرف هستی در انتظار باشد و خوش باشم
شر و شراب خلق نمینوشم خیر و خراب باد! سرشت من
در هفت خوان محتملالامکان، خمر و خمار باشد و خوش باشم
با کاروان قصه و افسانه در دشتهای یائسه و تردید
یک مشت سوسمارخورِ جاهل بر من سوار باشد و خوش باشم
باید قبول کرد که انسانم ... باید به خنده گفت که انسانم
در کاسهی سرم همهی افکار چون زهر مار باشد و خوش باشم
دنیای دون و عشرت و اِنعامش، انسان ... کجاست؟ یکسره اَنعامش
یک مشت ریزهخوارِ خرد بیمار، این افتخار باشد و خوش باشم
لعنت کنم به فلسفهی فرگشت کافر شوم به فلسفهی آغاز
آموزههای جد و نیاکانم یک شاهکار باشد و خوش باشم
باید به گریه گفت ... نمیگویم، باید نوشته کرد ... که ننوشتم
از من همین حروف سراسیمه هی یادگار باشد و خوش باشم