مسافرت
محمد شریف سعیدی
...
مسافرت، غم یاران و ماه در چمدان...
غروبِ خسته و ابر سیاه در چمدان
به شانه میکشم انگار کوه بابا را
و تکه تکه رفیقان ماه در چمدان
مسافرت چه گناه بزرگ، دوریِ محض
بهشت مانده بهجا، اشتباه در چمدان
چه خاطرات عجیبی که از سفر دارم
بنفش و آبی و سرخ و سیاه در چمدان
گذشته خاطرههای بلند خندیدن
مچاله عکس پر از قاه قاه در چمدان
وطن ندارم و دار و ندار من این است
زمین و خانه و پشت و پناه در چمدان
همیشه پیرهن راه راه میپوشم
همیشه پیرهن راه راه در چمدان
به صبح فکر نکن روز رفته تاریک است
به خون نشسته غروب و پگاه در چمدان
چه لحظههای عظیمی که مرده پشت سرم
سفر گزیدم و بار گناه در چمدان
«به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار»*
که لاله سر کشد از خاک راه در چمدان
...
*مصراعی از حافظ شیرازی