حميده ميرزاد
...
تو تقدير منى، با تو شب اميد روشن شد
فضاى ابرى من با تب خورشيد روشن شد...
دريغا با ورود خود، تو را گم مىكنم گاهى
زنى كه در وجود خود، تو را ناليد روشن شد
تمام دلخوشيهايى كه دیروز مرا كشتند
تمام سهم خوشبختى كه مىرقصيد روشن شد
خيابانهاى خالى با سكوت تلخ مرگآلود
كه از پشت هراس و درد مىخنديد روشن شد
به دالانهاى ذهنم يك سگ ولگرد مىچرخد
سگى كه چشمهايش با كمى ترديد روشن شد
منيتهاى دردآلود من با يك دو جرعه عشق
مرا از خويش بيرون راند و بىتأييد روشن شد
شبى كه خواب ديدم شانه شانه ميبرى من را
غروب زندگى با مهر بىتمديد روشن شد