نبی سلطانی
...
مرا رؤیای فرداهای بیتصویر بلعیده
مرا تقصیر توام با غم تقدیر بلعیده...
غم نان و غم جان و غم ناشی آدمها
شکوه لحظهها را این غمِ بیپیر بلعیده
تماشای تو و یک شهر حس طعنهجوییها
مرا این حرفهای مفت بیتأثیر بلعیده
به کوچه ذهن مردم، سخت درگیر قدمهایش
سکوتش را منِ که میکشم آژیر بلعیده
زنی که ظاهراً معشوق خلوتهای شاعر بود
نگاه نافذش را ظرف و پیاز و سیر بلعیده
خدا، همسایهها، بیماری مزمن، لباس چرک
ضمیرش را چنین یک حالت واگیر بلعیده
برایم زندگی این روزها مفهوم دریاییست
که از بیطعمهگی آن را نهنگ پیر بلعیده