شهباز ایرج
...
گفتم هزار مرتبه باخود: بس است، بس!
اما نشد که روی بگردانم از هوس...
طغیان رودخانهی عشق است زندگی
آنکس نجات یافت که افتاد از نفس
در خاطرم خیال کسی پرسه میزند
که نیست در بساط زمین مثل هیچ کس
تا من پرنده نام بگیرم تو آسمان
هر جا که آشیانه بسازم شود قفس
شاید تو آمدی که نجاتم دهی ولی
گفتی: زیان ندارد اگر در گرفت خس
آتشنشان تو بودی و آتش گرفته من
کم کم شدم تمام و نبودی به دسترس