یحیا جواهری
...
خدايا بیتعارف، از خودت يك جان بدهكارم
تو جان خواهی، من از جان و جهانت نيز بيزارم...
بيا مردانگی كن هر چه را بخشيدهای بستان
بهشت از تو جهنم مال من، آري گنهكارم
فريب ماه و خورشيد ترا ديگر نخواهم خورد
تو هم با اين چراغكها نه منت دِه، نه آزارم
به تو چه يا به كس چه گر مجوسم يا مسلمانم
تو از خود عالمی داری، من از خود عالمی دارم
بيا امشب خدايی كن مرا بر حال خود بگذار
رهايم كن كه تا وقتی نفس دارم گرفتارم
زمين تنگ و نفس تنگ، آسمان تنگ و جهان تنگ است
بيا ای مرگ رؤيايی كه من عزم سفر دارم