فریاد
بهار سعید
...
هرچه که باغ بود، گل از یاد برده است...
گنجشککان دهکده را باد برده است
دستان شاخههای پُر از سیب سرخ را
دزدان پشتِ گردنه، آزاد برده است
هی، مارها که جوجهی شاهین باغ را
از آشیانهی سر شمشاد برده است
مردم همیشه دیده که از دورهای شب
دیو آمدَست و هر چه پریزاد برده است
پژواک من به باورِ یک کوه جا نشد
دردی مرا فراترِ فریاد برده است