بیسراغی
حسیب نیما
...
ترا گم کردهام آن سوی فردا، حال تنهایم ...
میانگارم، درین دنیا، که یک صد سال تنهایم
تو با من بودی و هر شاخ سبزی آشیانم بود
تو رفتی، آسمان گم شد، و من بیبال، تنهایم
به مثل شهر عاشق مردهیی، از سایه میترسم
و در آیینهی تاریکِ بیتمثال، تنهایم
صدای خندهی دیوانه در بارانم و، بیتو
چه فرقی میکند، دلتنگ یا خوشحال، تنهایم
تو در شهنامهی جانم، همان رودابهی عشقی
و من آن پهلوان تشنه، یعنی زال، تنهایم
درونم جبههی جنگ است و من سرباز زندانی
تمام هستیام با لشکر بیگانگان اِشغال، تنهایم
که میفهمد که در خاموشیام فریاد فرداییست
میان ازدحامم، با زبان لال، تنهایم
...
ترا گم کردهام، اما، ترا در خویش میجویم
شبم از چشمهای توست مالامال، تنهایم