روحالله بهرامیان تشنه
...
در قلب خود بگذار یکجا جای من باشد
تا آن دل خلوت همه دنیای من باشد...
از ناامیدیها پناهم ده در آغوشت
جسم تو تا تنپوشهی دیبای من باشد
دیوی که در قلب یک انسان زندگی کرده
افسانه و اسطورهی فردای من باشد
گل آورد نیزار باغ گیسوات یک روز
گل با نشان شصت من امضای من باشد
با تو من از آمو گذشتم زادگاهم بود
گفتم که موهایت نیاگارای من باشد
گفتم تمام زندگی از تو به شرطی که
چشمت عبادتگاه من، بودای من باشد
نام مرا امید بگذاری و بگذاری -
رو پردهی بر ناامیدیهای من باشد