عبدالله امان بیخود
...
بستهى موى تو بسته است سرنوشتِ من
كافهى چشم تو حل گشته در سرشت من...
رد شدى از گذر قبر كهنهام ديروز
ناگهان چهره برآورد روى زشت من
رفتنت فاجعهیى بود، خشكسالى شد
عطشى گرم بسوزاند، كِشت كِشت من
فكر كردم به تو: صحرا و كوه لرزيدند
فكر كردم به تو: سر ماند سقف و خشت من
سر به زانوى تو ماندم به مرگ تن دادم
بر اميدى كه گشايى درِ بهشت من