دقوقی
دقوقی یك درویش بسیار بزرگ و با كمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر وسفر میگذراند.و بندرت دو روز در یكجا توقف میكرد. بسیار پاك و دیندار و با تقوی بود. اندیشهها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با اینهمه بزرگی و كمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانة خدا بود و یك لحظه از جست و جو باز نمیایستاد. سالها بدنبال انسان كامل میگشت.
باقی در ادامه ی مطلب......................
دقوقی یك درویش بسیار بزرگ و با كمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر وسفر میگذراند.و بندرت دو روز در یكجا توقف میكرد. بسیار پاك و دیندار و با تقوی بود. اندیشهها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با اینهمه بزرگی و كمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانة خدا بود و یك لحظه از جست و جو باز نمیایستاد. سالها بدنبال انسان كامل میگشت. پابرهنه و جامه چاك، بیابانها ی پر خار و كوههای پر از سنگ را طی میكرد و از اشتیاق او ذرة كم نمیشد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظرة عجیبی روبرو شد. او داستان را چنین تعریف میكند:
" ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم،كه شعلة آنها تا اوج آسمان بالا میرفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از كجاست؟چرا مردم این نور عحیب را نمیبینند؟درهمین حال ناگهان آن هفت شمع به یك شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شكل هفت مرد نورانی درآمد كه نورشان به اوج آسمان میرسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. كمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظرة عجیبتری دیدم. دیدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت یك درخت بزرگ با برگهای درشت و پراز میوههای شاداب و شیرین پیش روی من ایستادهاند. از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار این درختان میگذرند ولی آنها را نمیبینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یكی شدند. باز دیدم كه هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستادهاند.گویی نماز جماعت میخوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز میخواندند، میایستادند، در برابر خدا خم و راست میشدند و پیشانی بر خاك میگذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكیل دادند. از حیرت درمانده بودم. چشمانم را میمالیدم، با دقت نگاه كردم تا ببینم آن ها چه كسانی هستند؟ نزدیكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا میدانند؟ چگونه مرا میشناسند؟ من در این فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پیش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كردهای مگر نمیدانی كه عارفان روشن بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را میدانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی. من قبول كردم".
نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موجهای متلاطم دریا افتاد. دید در میانة امواج بزرگ یك كشتی گرفتار شده و توفان، موجهای كوهپیكر را برآن میكوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را میآورد. مسافران كشتی از ترس فریاد میكشیدند. قیامتی بر پا شده بود. دقوقی كه در میان نماز این ماجرا را میدید، دلش به رحمآمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا كرد. و با زاری و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خدا دعای دقوقی را قبول كرد و آن كشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم میپرسیدند: چه كسی در كار خدا دخالت كرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر كدام گفتند: من برای مسافران دعا نكردم. یكی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران كشتی دعا كرد و خدا هم دعای او را اجابت كرد.
دقوقی میگوید:" من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه میگویند. اما هیچكس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اكنون سالهاست كه من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافتهام".
�ـــــــــــــــــــــــــــ
* این داستان یكی از داستانها بلند مثنوی است و در قالب سوررئالیستی نوشته شده است و معلوم نیست كه دقوقی كیست؟و مولوی قهرمان قصه را از كجا یافته؟