اکرام بسیم
...
هر چند بهار آمده، پاییز گذشته
آن روز و شب سرد و غمانگیز گذشته...
یک شهر خراب است دلم، در طی تاریخ
انگار از آن لشکر چنگیز گذشته
افسوس که از جالی غربال نگاهت
این دانهی سرمازدهی ریز گذشته
در رگ رگ من عشق تو جاریست به سرعت
چون برق که از سیم مسی تیز گذشته
ای ماهی افتاده میان دهن تنگ
این آب لجن از سر من نیز گذشته
پروانهی احساس من اطراف نگاهت
شمسیست که از خوبی تبریز گذشته
از خاطر درگیر من، از روزن ذهنم
جز فکر رسیدن به تو هر چیز گذشته