حمیده میرزاد
...
حس من از پرنده شيرين است، باورم هست سوى پنجرهها
عشق را لمس كردهاى آيا؟ در شب گفتگوى پنجرهها...
در افق بار بار ميرقصد گيسوى عاشقانههاى سپيد
ميرود تا كه وام گيرد مهر، از تب خلق و خوى پنجرهها
آرى امشب سكون مطلقم و از زمستان پيش رو دورم
سايبانم فقط، فقط دستىست، دستى از روبهروى پنجرهها
تا معماى آسمان حل شد پيش چشم غرور مردم شهر
نالهى اعتراض معنى شد در سكوت گلوى پنجرهها
گر بهار سپيد مىخواهي، بايد از انزوا برون بروى
باز و روشن كند خيالت را باز هم عطر و بوى پنجرهها
ما كه از اين غبار مىگذريم با گريز از جهالتى مفرط
بهتر اينست اين، كه ساختهايم شعر از هاى و هوى پنجرهها
باز فرياد كن رهايى را، امتداد شكفتنى ديگر
انعكاس صداى ما جاريست از بلنداى كوى پنجرهها