شهیر داریوش
...
از من بهجا این شاعر گمراه میماند
یا حد اکثر مردهیی آگاه میماند...
پیغمبری هستم که از کنعان و مصر اما
در دستهایم دامن یک چاه میماند
ای شمس! تا تبریز خیلی راه، طولانیست
این بار مولانای تو در راه میماند
...
از عشق، از دیوانگی، از خندههایت، درـ
پیراهنم مردی پر از ارواح میماند
روی لبان خستهام این بار میدانم
جای لبانت رد پای آه میماند
وقتی که میکوچی و در من آدمی تنها
شبها نگاهش در نگاه ماه میماند
بعداً قمار و مرگ آن سو طوس پشت طوس
در دستهایت زندگی! سه شاه میماند