هارون بهیار
...
دردهایم شعر شد آهسته با من پیش رفت
مرد شاعر بارها تا مرز مردن پیش رفت...
عشق آمد، رفت، درد آمد، نرفت و اشکهام
از مسیر گونه تا آغوش دامن پیش رفت
بارها میشد بمیرم، شانس همراهم نبود
یعنی اینکه دار تا نزدیک گردن پیش رفت
آرزویم بود تا که بشگفم اما نشد
غنچهیی بودم که تا مرز شگفتن پیش رفت
سعی کردم بارها تا که بمیرم، ترس داشت
هیچ گاهی هم ندیدم در خود اصلاً پیشرفت