ابراهیم زمانی
...
غزل پر است وجودم ولی زبانم نیست
سرم هوای سفر دارد آسمانم نیست...
کنار رود درنگی به شامگاه رسوب
و تیرگیِ غمی را که در توانم نیست
توهمی زده زانو بهروی سینهی من
که سد راه نفس میشود امانم نیست
شکسته آیینگیام درون بیرنگی
هزار توته و در هیچ یک نشانم نیست
گلی به موی تو ای ناگزیز! خواهم زد
و گر نه جز دم شمشیر در کمانم نیست