موش و سموره
موشی با سموره یی در خانهء مرد فقیری منزل کردند. اتفاقاً یکی از دوستان آن مرد بیمار شد و طبیب نیز از بهر او کنجد مقش فرمود. او نیز پاره کنجد به آن مرد بی چیز بداد که پوست از آن بردارد و آن مرد کنجد را به زن خویش بداد که مقشرش کند. پس از آن که زن پوست از کنجد برداشت سموره کنجد را بدید و به سوی آن بیامد و از آن کنجد در آن روز به منزل خود همی برد تا آن که بیشتر آن کنجد را ببرد.
باقی در ادامه ی مطلب.............
چون زن بیامد و نقصان در کنجد مشاهده کرد به نگهبانی بنشست تا سبب نقصان بداند. پس سموره به بردن کنجد بیامد زن را دید که بدانجا نشسته دانست که از بهر پاس کنجد نشسته است با خود گفت: اینکار عاقبت بد دارد ناچار من باید کاری کنم که کردار های بد مرا بپوشاند. پس کنجد را که در منزل داشت بیرونش همی آورد، چون زن او را بدینسان بدید با خود گفت که سبب نقصان کنجد این سموره نخواهد بود از آن که کنجد را دیگری برده و او همی آورد و آفت کنجد از این نیست. این با ما نیکوئی می کند پاداش این جز نیکوئی نتوان داد ولی من باید پاس دارم تا برنده کنجد را بشناسم. سموره دانست که به خاطر زن چه گذشت. پس نزد موش برفت و به او گفت: هرکس که مراعات همسایه نکند در دوستی ثابت قدم نیست. موش گفت: آری چنین است و این سخن را سبب چه بود؟ سموره گفت: خداوند خانه کنجد آورده است، خود با عیالش از آن کنجد خورده سیر گشته اند و باقی آن را گذاشته اند همه جانوران از آن برگرفته اند اگر تو از آن قسمتی ببری از دیگران سزاوار تر خواهی بود.
موش از این سخن به طرب آمد و برقصید و با دم خود بازی کرد و به طمع کنجد فریفته شده در حال برخاسته از خانه به در آمد. کنجد های پوست کنده را دید که از غایت سفیدی مانند آفتاب پرتو انداخته اند و زن نیز به نگهبانی او نشسته. پس موش در عاقبت کار فکر نکرد و خود داری نتوانست. به میان کنجد داخل شد و خواست که از او بخورد آن زن با چوبی که در دست داشت به او بزد و سرش را بشکست و سبب هلاکت او طمع و غفلت از عاقبت کار ها شد.
هزار و یکشب