مرد سقا و زرگر
آورده اند که در شهر بخارا مردی بود سقا که به خانه مردی زرگر آب میبرد. سی سال آنمرد را حال بدین منوال گذشت و آن زرگر زن خوب و پاکدامنی داشت. روزی سقا به عادت معهود آب بیاورد و به خمره ها ریخت و آن زن در میان خانه ایستاده بود. سقا بنزد او رفته دست او را بگرفت و بفشرد و راه خویش پیش گرفت برفت. چون شوهر آن زن از بازار باز آمد زن باو گفت: راست گو که تو امروز در بازار چه کرده ای؟ گفت: آنچه امروز کرده ام براستی با تو باز بگویم و آن اینست که به دکان نشسته بودم زنی به سوی دکان من بیامد و فرمود که دست بندی از برای او بسازم.
من دست بندی زرین ساخته باو بدادم دست خود بدر آورد. دست به ساعد بنهاد. من از سفیدی دست و نکوئی او به حیرت بماندم دست او را گرفته بفشردم.
زن گفت: سبحان الله گناه از مرد سقا نبوده است که او سی سالست بخانهء ما راه دارد هرگز من از او خیانتی ندیده بودم مگر امروز دست مرا بگرفت و بفشرد. پس آن مرد استغفار کرد.
روز دیگر مرد سقا بیامد و در نزد زن خویشتن را به خاک بینداخت و معذرت خواست و گفت: ای خاتون از من درگذر که شیطان مرا فریب داد. زن باو گفت: از پی کار خود رو که این خطا از شوهر من بود نه از تو و این کار که تو کردی عوض بد کرداری او بود.
هزار و یکشب