زن دست بریده
از جمله حکایتها این است که ملکی از ملوک به مردم شهر خود گفت: هر کس از شما چیزی تصدق کند دست او را ببرم ، مردم از صدقه بازماندند. کسی نمی توانست به کسی تصدق کند. اتفاقاً روزی از روز ها فقیری را گرسنگی زور آورد. به نزد زنی رفت و باو گفت: به من صدقه ده، زن گفت چگونه توانم، دست مرا خواهند برید. سائل گفت به خاطر خدا صدقه ده که گرسنگی طاقت مرا برده.
آن زن چون نام خدا را شنید دلش بسوخت و بدان سائل رحم آورد و دو قرصه نان باو داد. چون این خبر به سلطان کشور رسید، زن را طلب فرمود و دو دست او را ببرید. چندی برین بگذشت. ملک به مادر خویش گفت میخواهم که زنی خوبروی برای من تزویج کنی.
باقی در ادامه ی مطلب............
مادر ملک گفت: به همسایگی ما زنیست که به خوبی نظیر ندارد، ولی او را عیبی است بزرگ که دستهای او را بریده اند.
ملک گفت: او را نزد من آورید تا او را ببینم. او را بدید، مفتون گشت و او را تزویج کرد و این همان زن بوده است که دو قرصه نان به سائل داده و دو دست او را بریده بودند.
چون ملک او را تزویج کرد سایر همسران ملک باو رشک بردند و به ملک نوشتند که این زن زنیست فاجر. ملک سخن ایشان را باور کرده مادر خود را فرمود که او را از خانه بیرون کنند و به صحرائی فرستاده در همانجا بگذارند.
مادر ملک چنان کرد که ملک فرموده بود. پس آن زن در صحرائی بی آب و علف گریان و نالان، گرسنه و تشنه کودک بر دوش داشت و همیرفت تا بکنار نهر آب برسید. از غایت تشنگی زانو ها بر زمین نهاد که آب بخورد. آن کودک از دوش او به آب اندر افتاد و زن در کنار نهر نشسته به کودک همی نگریست که ناگاه دو مرد برو بگذشتند و باو گفتند ترا گریه از بهر چیست؟ گفت پسری بر دوش داشتم چون به آب خوردن بنشستم پسر به آب اندر افتاد. آنگاه آن دو مرد گفتند میخواهی که خدای تعالی دستهایت بتو باز دهد؟
زن گفت: بلی . گفتند میخواهی که پسر تو را از آب بیرون آوریم؟
زن گفت: بلی.
پس ایشان دعا کردند. هنوز دعا تمام نشده بود که دستهای او بهتر از اول شد و پسرش از آب در آمد. پس از آن مرد ها گفتند: آیا میدانی که ما کیستیم؟ زن گفت: لاوالله. گفتند: ما آندو قرص نانیم که در راه خدا بسائل دادی و بدان سبب دستهای تو بریده شد، اکنون تو بسلامت فرزند و بازگشت دستهای خود شکرگذار باش.
هزار و یکشب