یادی از محمد جعفری؛ شاعر دردهای دور و نزدیک ما
صادق دهقان
در ذهنِ محل بگو بخند افتاده است
یک دل نه که صد دیده به بند افتاده است
یک کوچه پر است از هوایت بانو
چون روسری تو روی بند افتاده است
امروز دلم هوای شعرهای محمد را کرد؛ محمد جعفری عزیز که چندی است نمیدانم چرا کمتر دل غزلهایش را برای دوستانش آفتابی میکند و چراهای دیگر… . با این حال، امیدوارم هرچه زودتر، غزلها و ترانههای قشنگتری از محمد بشنویم و بخوانیم.
دردهایی که در شعرهای محمد نهفته است، شعر او را از میان همگنانش متمایز میکند. درد انسان افغانستانی به خودی خود، شاید چندان که به زبان زمخت رسانههای شنیداری و دیداری گفته شده، لوث شده است و حتا وقتی شاعر و نویسندهای آن را بیان کند، چندان چنگی به دل نزند. با این حال، زبان محمد، زبانی است که این درد را ملموستر از قبل و بدون آرایه و پیرایه ژورنالیستی و حتا زواید ادبی، رک و صریح، حتا گاهی رکتر از زبان پرخاشی که ممکن است در اوج ناراحتی، یک آدم عادی فریاد کند، بیان میکند. البته، این رک و صریح بودن نشانه اوج دردی است که شاعر میکشد و میخواهد این فریاد مانده در گلویش را سر دهد تا اگر گوش شنوایی هست، بشنوند و اگر که نیستند ـ که چنین مینماید ـ
باقی در ادامه ی مطلب..............
بمیرند در همان غم یا عیش خودشان.
درد محمد، درد کارگران مهاجری است که در گذر صبح و شامگاهشان از میدانهای شهر، هراسان میشوند. درد مردمانی است که در سرزمین خود به تیغ جهالت لشکریان نکبت قرون وسطایی مثله میشوند. درد پریچهرهگانی چون گُلالی و گلاندام و رابعه است که با زور تفنگ، پرده عفتشان به دست آشنا و بیگانه دریده میشود یا از ستم صاحبخانه ـ پدر، مادر، برادر، کاکا و فامیل ـ ، خود را آتش میزنند. درد کودکانی است که هرگز دستهای پینهبستهشان با کاغذ و قلم آشنا نمیشود. درد آنانی است که سر مرزها گلوله میخورند. درد کسانی که در این سو و آن سوی دنیا به خیال آسودگی در ینگه دنیا غرق میشوند در ناکامیهایشان.
گاهی درد محمد، درد عشق است که حکایت کوی و برزن است، ولی به گفته حافظ، هنوزاهنوز که میشنویم، نامکرر است و وقتی با آهنگ و صدای «عارف» در هم میآمیزد، میشود آنچه که دلت را تا ژرفایش میسوزاند و بارها و بارها اشکت را درمیآورد.
محمد جعفری را که در همین دوره کوتاه از فعالیت ادبیاش، خوش درخشید، باید قدر دانست و هوای خودش و دلش را داشت. اصلا هوای افرادی مثل او را باید داشت که در گوشه و کنار نزدیک ما برای دردهای من و تو شعر میسرایند و داستان میگویند و هنرشان را به صد زبان فریاد میکنند. هوای «رضا اسدی»ها، «محمود تاجیک»ها، «جعفر واعظی»ها، «محمد حبیبی»ها، «منیژه تمنا»ها، «مریم احمدی»ها، «فاطمه موسوی»ها و «…»های دیگری که چشم امید همه ما به آنهاست… . نفس همهتان گرم باد که ما به روزنههای نوری که شما میسازید، چشم دوختهایم. باز اگر عمری بود، از شعرها و داستانهای این دوستان سخن خواهم گفت.
محمد جعفری
متولد ۱۳۶۴ در بامیان
دیپلم علوم انسانی
شایسته قدردانی و دارنده مقام دوم (مشترک) در بخش شعر سنتی در پنجمین و ششمین جشنواره قند پارسی (۱۳۸۸ و ۱۳۹۰)
۱
دستی آمد و دو تا دانهی بادام کشید
چشمهایی نگران بر لبهی بام کشید
نیمهشب بود و همه غرق در اندیشهی خواب
چهرهی دهکده را ساکت و آرام کشید
دست پیچید در اندیشهی دختر، او را
زیر بار کتک و وحشت و دشنام کشید
دختران همه جا طاقت سختی دارند
آنچه آنها نکشیدند، «گلاندام» کشید
خسته بود از همه، از زندگی، از تقدیرش
آنچه نقاش نمیخواست، سرانجام کشید
۲
ای طعم لبت، قندترین شکّر بازار
دسمال سرت را ـ شده یک ثانیه ـ بردار
بردار؛ که یک ثانیه، خورشید ببیند
بیواسطه، شب را به تمامیتِ بسیار
از عشق فقط نام تو را یاد گرفتم
از درس فقط نقش تو بر سینهی دیوار
در معرکه عشق، خدا دور نشسته
لا حول و لا قوه الاّ ز رخ یار
در شهر به دیوانگی آوازه شدم گاه
رحمی کن و اینقدر تو، دیوانه نیازار
من، منتظر آمدنت بودهام از صبح
رد میشوی از کوچه و انگار نه انگار…
۳
همیشه پیش چشمان پر از مهرت کم آوردم
برای دیدنت، هر بار، دلیلی مبهم آوردم
خطای چشمهایم را گناهی خوب میدانم
برای سیب چشمانت، نگاه آدم آوردم
غزلبانوی رؤیایم، ردیف دلخوشیهایم
من از جنس غزلهایم برایت همدم آوردم
دلم میگیرد از دوری، از این دلتنگی زوری
به تو یعنی که بدجوری نیاز مبرم آوردم
ببخشم باز دلتنگی فشار آورد بر قلبم
به جای حرفهای خوب، فقط حرف غم آوردم
۴
خستهتر از همیشه به راه افتاد، در چهرهاش، شعاع غصه نمایان بود
آشوب پا شده در قلبش، تصویر تلخی از روایت انسان بود
از ازدحام وحشی ماشینها، از چشمهای خیره به خود، رد شد
عادت به فحش و طعنه اگر هم داشت، از عادت همیشه گریزان بود
خود را رساند آن طرف جاده، تا از کانکس دلهره بگریزد
در بین رفت و آمد انسانها ، تشخیص چهرهاش آسان بود
[دستی به روی کتف چپش خورد، از رنگ سبز تیره دلش لرزید]
: آقا ببخش، ساعتتان چند است؟ ـ مأمور پارک و خیابان بود ـ
: ساعت؟ تو باش! شش و نیم صاحب!
: ممنون لطف تو همشهری؛
: قابل نداشت، مال شما اصلا ؛ ـ گاهی شبیه مردم تهران بود ـ
از چند روز پیش که پولش را با مدرک اقامتیاش بردند
دلشورههاش دو چندان شد، فکرش که از قدیم، پریشان بود
سربازهای استرس تجریش یک اضطراب دایمیاند انگار
وقتی بدون ترس قدم میزد، حالا که پشت واهمه، پنهان بود
*
چشمش به روزنامه همشهری، چاپ دوشنبه نوبت عصر افتاد
تیترش در ارتباط نحوه اخراج اتباع بیمجوز افغان بود
۵
وقتی که از اینجا رفت، شب بود و زمستان بود؛ چشم از همه چیزش بست، بار سفرش را نیز
تحقیر و ملامت را، رنج و غم غربت را، میدید و پذیرا شد ترس و خطرش را نیز
یکمرتبه پیش آمد، اخلاق خوشش برگشت، او که شبی از عمرش در بیخبری نگذشت ـ
از خانه گریزان شد، قید همه کس را زد، حتی ز سرش وا کرد فکر پدرش را نیز
بیچاره پدر بعدش آنقدر پریشان بود، هی غصه و غم میخورد، درد کمرش را نیز
مادر فقط از پشتش هی نذر و دعا میکرد، گاهی که دلش میشد، آرام صدا میکرد:
«مادر شَوَه قربانت. جوری گل مادر؟» بعد، از تاقچه میبوسید عکس پسرش را نیز
هر سال، همین طوری با دوری او طی شد، مادر جگرش خون شد، از غصه شبی دق کرد
تا لحظهی آخر هم شور پسرش را زد؛ یعنی که زمین نگذاشت، آرام، سرش را نیز
۶
اخبار را که میشنوم، خسته میشوم، چیزی به جز خبر انتحار نیست
یک اتفاق تازه به جز «جنگ و دشمنی» در روزمرهگی این دیار نیست
دیروز طالبان، عملیات مرگ داشت ـ یک حملهی تروریستی به قلب شهرـ
مسئول حمله، کودک دهسالهای است که کانون خانوادهی او استوار نیست
امروز یک نظامی ناتو به دختری حین وظیفه تجاوز نموده است
محکوم عذرخواهی از او هم نمیشود در کشوری که عدالتمدار نیست
فردا چه چیز تیتر خبر میشود و یا فردا کدام فاجعه را درد میکشیم؟
یک روز خوش وسط این همه بلا، در صفحه صفحهی این روزگار نیست؟
رشد فساد رو به صعود است و خط فقر دارد فشار مضاعف میآورد
اخبار را که میشنوم، خسته میشوم، در کشورم اصلا قرار نیست…
۷
نرنج خواهرکم، زن همیشه این بوده
همیشه سهم تو ـ از هرچه ـ بدترین بوده
هنوز قدر تو را با غریزه میسنجند
همیشه خشم و غضب با تنت عجین بوده
اگرچه روز خوشی در خیال تارت نیست
اگرچه با خوشیات، درد همقرین بوده
هنوز خاطرِ آسوده داشتن سخت است
در آشیان خودت، مرگ در کمین بوده
به جای ناز و نوازش، شکنجه، آیین است
به جای مهر، خشونت، رَوای دین بوده
برای تو ـ زن افغان ـ ، زمانه و مردت
همیشه سخت گرفته، همیشه این بوده
۸
هر چه خوبی به تو کردم، عوضش بد بودی
تو همیشه سر این عشق مردد بودی
بارها آمده بودم که بگویم… ، اما
جلوی حس خروشان دلم سد بودی
خواهشم از تو فقط گفتن یک «باشد» بود
تو فقط حرف «اگر»، «ممکن» و «شاید» بودی
من چرا قسمتم این است، کمی درکم کن
لااقل مثل کسی باش که باید بودی
کاش اندازهی یک ثانیه جایم بودی
کاش و ای کاش که یک لحظه، محمد بودی
۹
گاهی سراغ مرا از خودم بگیر
از تکه تکهی این مرد ناگزیر
از جای پینهی غم، بین دستهام
از چین رنج، بر این پهنهی کویر
نامم، محمد است، کمی شاعرم، ولی
هر لحظه، عاشق و گاهی بهانهگیر
در انزوای خودم شعر میشوم
این روزهای به جا ماندهی اخیر
روزی اگر گذرت سمت من فتاد
حتما سراغ مرا از خودم بگیر
۱۰
قسمت نبود راه من و تو یکی شود
حتی شبیه خاطرهی کودکی شود
تقدیر شد که تو از من جدا شوی
تصویرهای عاشقیام برفکی شود
پابند اشک و غصه شوی تا که دق کنی
لبخندهای روی لبت زورکی شود
بغضی گلوی داغ مرا منفجر کند
بعدش بدل به زمزمهی نازکی شود
دلتنگ خاطرات تو، روزم به شب رسد
پرواز، نه! نشستنمان هم تکی شود
حقم نبود از همه مهربانیات
سهم دل من از تو به این کوچکی شود
این روزها همیشه به این فکر میکنم
دایم به این: که سنگ صبور تو کی شود؟
۱۱
دارم به حکم جاذبه چشمهای تو
میافتم از درخت دلم، پیش پای تو
از بس نگاه تو سویم وزیده است
حس میکنم رسیدهام اکنون برای تو
این اتفاق، دلخوشی عاشقانهای است
لمس دو دست باز ِ شبیه دعای تو
گلبوتههای روسری ارغوانیات
آرامش درونی لحن صدای تو
مینیاتوری سه بعدی از اندام صورت و
لبخند نیمه صورتی آشنای تو
اینها همه قواعد روزانهی من است
قانون سیب و جاذبه در روستای تو
۱۲
میخواهیام چگونه ببینی، که آن شوم
اصلا بگو، تو هرچه بگویی، همان شوم
لبیک لا شریک لبانت به غیر من
در لحظههای دوری تو نیمهجان شوم
باید چنان به اسم تو ایمان بیاورم
تا باعث حسادت اطرافیان شوم
این حرفها که حرف دل هر غریبهای است
باید کمی دقیقتر از دیگران شوم
یعنی برای چایی داغت، دم غروب
جرئت کنم، بسوزم و چون استکان شوم
دیگر بس است شاعری و بعد از این غزل
باید برای زندگیات داستان شوم
۱۳
«سارا انار دارد»، ده بار مینویسد، با اینکه ذرهای هم باور به آن ندارد
در خط بعد، «بابا نان داد» و «آب آورد»، او که بدون بابا، میلی به نان ندارد
بابا که سالها پیش از یاد روستا رفت، در ذهن خانه پوسید، بیدرد و بیصدا رفت
حالا چهار سال است عکسی است روی دیوار، عکسی که نام او را روی زبان ندارد
رج می زند دلش را با نقشهای قالی، در تار تنگدستی، با پود بیخیالی
در خانهای که سرد است از شور کودکانه، با مادری که جز او در این جهان ندارد
«سارا انار …»: بس نیست! خانم! انار تلخ است، سارا گناه دارد
غیر از دو چشم بیدار، هر روز و شب، فقط کار، جز خستهگیِ بسیار، «نا» در توان ندارد
این جمله، اشتباه است. خط میزنیم آن را، از ابتدا دوباره این طور مینویسیم:
«از دار داشتنها جز غصه و غم و درد، سارا ستارهای هم در آسمان ندارد»
۱۴
من انتخاب شدم آری، برای رفتن و دل کندن
زمان حادثه، حرف تو؛ مکان حادثه، قلب من
نگاهِ بدرقه: تنهایی، کلام آخریام: هق هق!
صبور باش دلم، آسان، به باد حادثهها نشکن!
تویی که خواهشم از دنیا، همیشه دلخوشیت بوده
اگر که با دگران شادی، برو گواه دلت روشن
برو ولی دل من اینجا، همیشه یاد تو میماند
اگرچه حاصل پوچی داشت، خیال با تو به سر بردن
منم که بعد تو، تا مرگم، دلی به غیر تو نسپارم
زبان به خیر تو بگشایم، به لعن ِ هر چه تو را دشمن
مباد خاطرهام روزی دلیل رنجشتان گردد
مرا ز خاطرهات بردار، بسوز نام مرا اصلا
قسم به هرچه که هر لحظه، مرا به یاد تو اندازد
چقدر بی تو شدن سخت است، و از نبودن تو گفتن
۱۵
این بار آخر است و شاید دگر نباشم
از حال و روزگارت شاید خبر نباشم
شاید خدا نخواهد تا سر بگیرد این عشق
شاید خدا نخواهد تا خون جگر نباشم
حالا که لحظههایم تسلیم بیقراری است
تسلیم فکر اینکه : فردا اگر نباشم؟
بگذار با خیالت، خوش باشم این اواخر
تا منتظر به راه و چشمی به در نباشم
بگذار بار دیگر پیشت غزل بخوانم
شاید خدا نخواهد، شاید دگر نباشم
۱۶
حالا اسیر خاکم، این خاک ساکت و سرد
در کوچههای بی تو، روحی اسیر و شبگرد
سخت است اینکه گفتی دیگر نه من ، نه تو ، نه …
سخت است آری آری، اما چه میتوان کرد؟
آن شب که شعر خواندی زیر درخت نارنج
بوی ترانهات را باران برایم آورد
باران درست میگفت، تو گریه کرده بودی
شاید برای من یا، شاید برای یک مرد
حالا پس از غروبی، بر روی سنگ قبرم
یک رهگذر که شاید…! یک شاخه مریم آورد
۱۷
دو روزی در خیابانم قدم زد
تمام خطکشیها را به هم زد
کسی که با قوانین نگاهش
مسیر سرنوشتم را رقم زد
۱۸
سلامت میکنم از توی کوچه
کنار کاج پیر، آنسوی کوچه
ز بس که گفتم و پاسخ ندادی
خجالت میکشم از روی کوچه
۱۹
چه زیبا میشوی، چادر به سر کن
مرا کوچه به کوچه دربهدر کن
سلامم را اگر پاسخ ندادی
اقلا یک نگاه بیضرر کن
۲۰
برای چشمت عینک مینویسم
سفارشهای کوچک مینویسم
برای سوءظنهای مدامت
دلی بیکینه و شک مینویسم
۲۱
گرفتم فال و حافظ گفت خوب است
شدم خوشحال و حافظ گفت خوب است
هزار اما و ای کاش و اگر داشت
هزار اشکال و حافظ گفت خوب است
۲۲
دلم را اندک اندک سویت آورد
قدمهای سبک سنگین ِ شبگرد
که من مجنون لیلی بودم، اما
زلیخای نگاهت، یوسفم کرد
۲۳
کمی دیر آمدم، تو رفته بودی
و فهمیدم چقدر آشفته بودی
همان وقتی که باران بر سرم ریخت
تمام آنچه را که گفته بودی
۲۴
چه می شد مرد رؤیای تو باشم
همه نه، نصف دنیای تو باشم
چه می شد در نماز سرنوشتت
قنوت آرزوهای تو باشم
۲۵
سنگ دل تو به شیشهام کار نکرد
رؤیای تو را بر سرم آوار نکرد
طردم مکن از خود که دل حساسم
در خویش شکست و به لب اقرار نکرد
خانه ادبیات افغانستان