شاه و عابد
آورده اند که یکی از ملوک پیشین روزی قصد کرد که با ارباب دولت سوار شود و از برای مردمان بهترین زیور های خود را آشکار سازد. پس امر او بزرگان دولت را به تهیه بیرون رفتن بفرمود. آنگاه بهترین جامه ها پوشید و به نیکوترین اسبان نشست و با موکبی انبوه بیرون رفت و به جلالت و حشمت خود افتخار میکرد.
پس ابلیس نزد او بیامد و دست بر جبین او بنهاد و باد کبر و عجب بدماغ او بدمید. ملک بخود بالید و با خود همیگفت: که امروز در جهان کسی مانند من نیست و می رفت و از کبر و عجب بسوی کسی نگاه نمیکرد ناگاه مردی که جامه کهنه در برداشت در برابر ملک بایستاد و ملک را سلام داد. ملک جواب نگفت در حال آنمرد لگام اسب ملک بگرفت. ملک باو گفت: دست بردار مگر نمیدانی که دست به لگام اسب که زده ای؟
باقی در ادامه ی مطلب.............
آنمرد گفت: مرا بتو حاجتی هست. ملک گفت: صبر کن تا از اسب فرود آیم. آنگاه حاجت خود را بگو. آن مرد گفت حاجت من مخفی است و او را بخواهم گفت مگر بگوش تو.
ملک گـــوش پیش بـــرد. آنشخص به ملـــک گفت: من ملـــک المــــوتم اکنون میخـــواهم که روح تــــرا قبض کنــم.
ملک گفت: مرا چندان مهلت ده که تا بخانه خود باز گردم و فرزندان و پیوندان خود را وداع کنم. ملک الموت گفت: ههیات تا بسوی خانه خود باز نخواهی گشت و فرزندان و پیوندان خود هرگز نخواهی دید که ترا عمر بپایان رسیده.
پس ملک الموت روح ملک را قبض کرد و ملک از پشت اسب بزمین بیفتاد و ملک الموت از آنجا گذشت و به مرد نیکو کاری رسید و او را سلام داد. گفت مرا بتو حاجتی هست مخفی. آنمرد صالح گفت: حاجت خود بمن بگو. ملک الموت گفت: من ملک الموتم.
مرد نیکو کار گفت: آفرین بر تو و حمد خدایرا که تو آمدی که من انتظار تو میکشیدم و مشتاق لقای تو بودم. ملک الموت گفت: اگر ترا مشغله ای باشد او را تمام کن. آنمرد گفت فرض تر از این مشغله ندارم که ملاقات پرودگار کنم.
پس ملک الموت گفت: چگونه روح تو را قبض کنم. آن مرد نیکو کار گفت: مرا مهلت بده تا وضو بگیرم و نمــــاز کنم چــــون به سجده روم روح مرا در حالت سجده قبض کن. ملک الموت گفت: فرمان پروردگار من اینست که ترا پیروی کنم.
پس آنمرد برخاست وضو گرفت و نماز کرد. چون به سجده رفت ملک الموت روح او را قبض کرد و بمکان رحمت و معرفت برسانید.
هزار و یکشب