سزای غرور
حکایت کنند که روزی شخصی با لباس های فاخر از بازار مدینه می گذشت و نشانه های غرور از ظاهرش پیدا بود، او هر وقت به فروشنده ای می رسید او را دست می انداخت و به خاطر فقرش او را مسخره می کرد تا اینکه به روغن فروشی رسید که ظرف روغنی را بالای سرش حمل می کرد. مرد غریبه وقتی او را دید با تکبر به او گفت:
این ظرف را از سرت پائین کن ای مرد می خواهیم روغنش را ببینم، شاید خواستیم آنرا بخریم.
هنگامی که روغن فروش خواست تا ظرف را از روی دوشش به زمین بگذارد، ظرف از دستش رها شد و به زمین افتاد و چند قطره روغن بالای لباس های مرد مغرور پاشید.
مرد مغرور بر سر روغن فروش فریاد زد:
باقی در ادامه ی مطلب...............
ای احمق، چکار کردی؟ قیمت این لباسهایم هزار درهم است، تا پولش را ندهی رهایت نمی کنم.
روغن فروش که این را شنید گفت: هزار درهم! من مرد فقیری هستم از کجا این همه پول بیاورم. ولی مرد مغرور هم چنان اصرار داشت که پولش را بگیرد.
مردم هم وقتی این صحنه را دیدند گرد شان جمع شدند. روغن فروش گفت: با من به خانه ام بیا تا این روغن را به روشی خاص از روی لباس هایت پاک کنم. مرد متکبر گفت:
من به خانه تو فقیر و احمق بیایم؟ باید هر طور شده هزار درهم را بدهی. در میان مردمی که جمع شده بودند، جوانی باهوش و زیرک بود و وقتی ماجرا را دید از دست غرور بی جای آن مرد به ستوه آمد پس چاره ای اندیشید ، تا به او درسی بدهد تا دست از تکبر و غرور بردارد. لذا به او گفت:
این کیسه را که در آن هزار درهم است بگیر. مرد متکبر کیسه را گرفت و مشغول شمردن شد. هنگامی که مطمئن شد کم و کسری ندارد خواست برود که جوان هوشیار و زیرک جلویش را گرفت و گفت: کجا میروی مردک؟
مرد مغرور جواب داد: به هر جا که بخواهم. جوان به او گفت: هزار درهم بابت این لباس پرداختم، پولش را دادم ولی لباسم را نگرفتم. مرد غریبه متکبرانه گفت: منظورت چیست ای جوان؟
جوان در جواب گفت: لباس ات حالا مال من است. مرد مغرور گفت: آیا من لخت و عریان بروم، آیا این معقول است؟
جوان گفت: آیا این معقول است که تو پولم را بگیری و در مقابل چیزی به من ندهی؟ مردم هم حرف های جوان را تائید کردند. او رو به مرد کرد و گفت: باید لباس را به من بدهی یا آن را از من بخری؟
مرد گفت: خوب پس این هزار درهم را بگیر. جوان زیرک خنده ای کرد و گفت: تا زمانی که لباس مال من است باید خودم قیمتش را تعین کنم. ارزش این لباس دو هزار درهم می باشد. اگر حالا پولش را ندهی لباسم را از تو می گیرم و به کسی دیگر می فروشم.
و به این ترتیب مردک ناگزیر تسلیم منطق جوان شد و دو هزار درهم به او داد. جوان زیرک هم هزار درهم خود را برداشت و صد درهم بخاطر هدر رفتن روغن ها به روغن فروش داد و بقیه را بین فقرا و مستمندان تقسیم نمود و مرد متکبر با سر افکندگی از آنجا دور شد.
هزار و یکشب