پاداش و مکافات
حکایت کرده اند که پیغمبری از پیغمبران در کوهی بلند عبادت میکرد و بکسانی که به چشمهء آب فرود می آمدند نظر میکرد روزی سواری بدان چشمه فرود آمد و همیان زری در کنار چشمه بگذاشت و خود راحت یافته آب بنوشید، پس از آن همیان برجا گذشت برفت. ناگاه مردی بکنار چشمه درآمد، همبان زر برداشته آب بنوشید و بسلامت بازگشت. پس از آن هیزم شکنی پشته گرن در دوش برسید و بر سر چشمه بنشست و آب بنوشید. در حال سوار نخستین با اظطراب بازگشت و با هیزم شکن گفت همیانی که از من برجای مانده بود کجاست؟ خارکن گفت: مرا از همیان خبر نیست. در حال او را بکشت و جامه او را جستجو کرده چیزی نیافت و برفت آنگاه پیغمبر گفت:
درین چه حکمتست که یکی هزار دینار زر میبرد و یکی دیگر کشته میشود؟ وحی رسید که ترا با کار مملکت چه کار؟
بدانکه پدر این سوار هزار دینار زر از پدر آنمرد دزدیده بود، من او را به مال برسانیدم و اما خارکن پدر این سوار را کشته بود من پسر او را بقصاص پدر تمکین دادم.
آنگاه پیغمبر گفت: لالااله الا انت سبحانک انت علام الغیوب
.
هزار و یک شب