حكيم عمر خيام
بر خيز بتا بيا زبهر دل ما
حل كن به جمال خويشتن مشكل ما
يك كوزه شراب تا بم نوش كنيم
زان پيش كه كوزه ها كنند از گل ما
هر چند كه رنگ وبوي زيباست مرا
چون لاله رخ وچو سرو بالاست مرا
معلوم نشد كه در طربخانه علم
نقاش اجل به هرچه اراسته مرا
مائيم ومي ومطرب واين كنج خراب
جان ودل و جام وجامه پر درد وشراب
فارغ زاميد رحمت وبيم عذاب
آزاد زخاك وباد از اتش وآب
مي خوردن و.شاد بودن آئين منست
فارغ بودن زكفرودين دين منست
گفتم به عروس دهر كابين تو چيست
گفتا دل خرم تو كابين منست
در هر دشت كه لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده ست
هر ذره كه در خاك زمين بوده ست
پيش از ن وتو تاج ونگيني بوده ست
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
كآنهم رخ خوب نازنيني بوده ست