مرد بیسواد
حکایت کرده اند که یکی از مردمان خط و قرائت نداشت و با مردم با حیلت راه میرفت و به آن حیلت نان میخوردی روزی از روز ها بخاطرش گذشت که دبستانی ترتیب دهد و کودکان را تعلیم نماید پس لوحها و ورقهای نوشته جمع آورده از مکان بیاویخت و دستار خود را بزرگ کرد و بر در مکتب بنشست مردم از آنجا میگذشتند و بدستار او و الواح و اوراق می نگریستند گمان میکردند که او دانشمندیست کامل پس فرزندان خویشرا بنزد او می آوردند او بیکی از اطفال میگفت بنویس و به دیگری میگفت بخوان کودکان یکدیگر را تعلیم میکردند.
باقی در ادامه ی مطلب..........
روزی به عادت معهود بر در مکتب نشسته بود که زنی از دور پدید شد و مکتوبی در دست داشت. آن مرد با خود گفت به یقین مرا کار دارد از مکتب بدر آمد که برود زن برسید و با او گفت کجا میروی گفت میخواهم که نماز ظهر گذارم و بمنزل باز گردم. آن زن گفت هنوز ظهر نشده تو این مکتوب از برای من بخوان آنمرد مکتوب از زن بگرفت بالای مکتوب را پائین بداشت و پشت او را پیش گرفت و بآن مکتوب نظر می کرده گاهی دستار خود میجنبانید و گاهی خشم آشکار میکرد و آن زن را شوهر در سفر بود و مکتوبرا شوهر او فرستاده بود.
چون زن او را بدانحالت بدید با خود گفت به یقین مرا شوهر مرده و این مرد شرم میکند که بمن باز گوید. پس باو گفت یا سیدی اگر شوهر من مرده است بمن بگو او سری بجنبانید و خاموش شد زن باو گفت: ای شیخ بگو که جامه خود را پاره کنم گفت بکن گفت آیا بری خود طپانچه زنم گفت بزن.
پس زن مکتوب از دست او گرفت بسوی منزل خود بازگشت و با فرزندان خود به گریستن مشغول شدند یکی از همسایگان آواز گریه بشنید و از حالت ایشان باز پرسید گفتند مکتوبی در مرگ شوهر این زن رسیده و گریستن از بهر اوست. مرد همسایه گفت این سخن دروغ است از آنکه شوهر او از برای من مکتوبی نوشته و مرا خبر داده که بتن درستی و عافیت اندر است و پس از ده روز بدینجا خواهد آمد.
پس آنمرد همسایه در حال برخاسته بسوی آنزن آمد و باو گفت کجا است آن مکتوب؟ زن مکتوب بیاورد همسایه مکتوب گرفته بخواند و در آن مکتوب نوشته بود: اما بعد بدانید که من تندرست و خوش دل هستم و پس از ده روز در نزد شما خواهم بود و از برای شما جامه و کمربندی فرستادم.
پس آن زن مکتوب گرفته بنزد آنمرد آموزگار رفت و باو گفت ترا چه بر این داشت که با من بدانسان کردی پس زن آنچه از همسایه شنیده بود از سلامت شوهر خود بیان کرد و جامه و کمربند فرستادن او باز گفت. آنمرد آموزگار با زن گفت راست میگوئی و لکن مرا معذور دار که من در آنساعت به خشم اندر بودم جای دیگر مشغول بودم چون کمربند را در جامه پیچیده دیدم گمان کردم او مرده است
هزار و یک شب