دیده خونبار
دیگر امشب در سر من جز هوای یار نیست
دوریش را مرهمی جز یک تن بیمار نیست
تا سحر از شوق او خوابم نمی آید به چشم
ادعا را شاهدی جز دیده بیدار نیست
ساقی و ساغر به عیش و رقص و شادی من به خود
آخر اما عاشقی هم غیر یک پندار نیست
سوز و سازم در ورای سوز و ساز خاکیان
همدم و همراه من جز ناله های تار نیست
در سپهر آیینه عمرم شکست از غصه ها
سایه اقبال من جز نقش یک دیوار نیست
با که گویم من حدیث عشق مجنون ای خدا
اندر این عالم کسی جز خفتگان بیدار نیست
درد تنهایی و غم از کف ببرده صبر و تاب
آنکه گوید راز دل جز دیده خونبار نیست
مست مستم زاین سبب سر دلم افشا کنم
آخر ای یاران در این مسلک کسی هشیار نیست
قلب من چون دفتری است برگش همه برگ خزان
هر کجایش بنگری غیر از همین اشعار نیست