تو را می شناسم... تو را از قدیم می شناختم. از آن زمان های دوری که به یاد ندارم... گاهی رنگی، بویی، صدایی، نوری، کلامی برای یک لحظه مرا یاد تو می انداخت ولی همان یک لحظه بود و بعد دوباره خاموشی بود و فراموشی... غفلت خامی بود که مرا در خود می کشید و یادم را با خود می برد به ناکجای ناآبادی که از جنس تو نبود... و هر جا بی تو بود ناکجا بود. هر کجا بی تو می نشستم آرام نبود و هر کجا بی یاد تو بودم بر باد بود...
باقی در ادامه ی مطلب...........
اولین گام سفر قهرمانی را برداشتیم. معصوم تمام شد... ولی تمام شدنی نیست. وقتی نمی دانستیم که این قصه حقیقت زندگیست می توانستیم گاه و بی گاه شک کنیم به امنیت آغوشی که در آن زندگی می کنیم. ولی حالا دیگر حجت بر من تمام شده و جای شکی نیست. هر چه هم که من آن را نفهمم، این نفهمیدن خدشه ای در این امنیت مطلق ایجاد نمی کند.
خبر خوبی بود که هر چه هست خیر مطلق است و جز این نیست. انگار منتظر بودم یکی این را بگوید که خیالم راحت شود که توهم نیست. رویا نیست. این خیر مطلق از سادگی و زودباوری من نیست. حقیقت همواره ی جاریست که اگر من نمی توانم ببینم از بودنش کم نمی شود...خبر خوبی بود که بودنش با نفهمیدن های من نسبتی ندارد...
این حقیقت که نقص و کاستی من، چیزی از بهره بردنم از این امنیت کم نمی کند دنیایی را که پر از خطر و نا امنی و کدورت و دشمنی و کینه و تاریکی بود را ناگهان تبدیل کرد به سرزمینی پر از امنیت و آرامش و روشنی و دوستی و عشق و نور و نور و نور... این که آدم فکر کند همه جا پر از نور است و من نمی بینم و امید به دیدن دارم خیلی فرق دارد با این که نور را رویایی دور و دست نیافتنی یا افسانه ای قدیمی در قصه ها و کتاب ها کنند که متعلق به ما از بهتران بوده و دست چون منی به دامن چون اویی هرگز نمی رسد... قصه تلخ شیطانی بود که جرعه جرعه به خوردمان میداد و مسموممان می کرد که کم کم و آرام آرام چنان تلخ کام شویم که واضح ترین حقیقت بدیهی را هم نتوانیم باور کنیم... کودک معصوم من در دام توطئه دشمنی افتاده بود که جنسش از عدم بود و چطور چیزی که نیست آنچه هست را از یادم گم می کرد؟
معصومی که من شناختم بیشتر از هر چیزی باور به نور دارد. نور که آگاهی است و ایمان به آغوش امن الهی که آگاهی مطلق...