مرد حاجی و عجوزه
از جمله حکایات اینست که مردی از حاجیان بر سر راه دیرگاهی بخفت. چون از خواب بیدار شد از حاجیان دیگر اثری نیافت. برخاسته همیرفت تا راه گم کرد و به بی راهه روان شد از دور خیمه ای دید بر در خیمه رفته عجوزی یافت که در نزد آن عجوزه سگی خفته بود. پس بآن خیمه نزدیک شده بآن عجوزه سلام کرد و از او طعام خواست. عجوزه باو گفت: باین صحرا شو و مار صید کن تا من مار ها را از برای تو بریان کنم. آن مرد گفت: مرا جرات صید کردن و خوردن مار نیست. عجوزه گفت: بیم مدار که من با تو آیم و از آن مار ها صید کنم.
باقی در ادامه ی مطلب............
هزار و یکشب
پس عجوزه برخاسته با او برفت و سگ از پی ایشان روان شد. عجوزه از مار ها بقدر کافی صید کرده بریان نمود. آنمرد حاجی گفته است چاره بجز مار بریان کرده خوردن ندیدم. از آن مار ها بخوردم و تشنه شدم و از عجوزه آب خواستم. عجوزه بمن گفت: بنزد چشمه شو و از آن چشمه آب بنوش.
من بنزد چشمه رفته آب او را تلخ یافتم ولی جز خوردن چاره ندیدم. پس از آن بسوی عجوزه بازگشتم و باو گفتم عجیب است که در چنین مکان مقام داری و طعام تو اینگونه خوردنیها است و ترا آب ازین چشمه تلخ است؟
عجوزه گفت: مگر بلاد شما چگونه است؟
آنمرد گفت: در بلاد ما خانه های وسیع و میوه های لذیذ و شیرین و آبهای گوارا و خوردنیهای خوش و گوشتهای فربه و سایر چیز های نیکو چندانست که جز در بهشت در جای دیگر یافت نمی شود.
عجوزه گفت: من اینها شنیدم و لکن بمن بگو آیا شما را سلطانی هست که بشما جور کند و اگر یکی از شما ها را گناهی سر زند مال او را بگیرد و او را تلف کند و اگر نخواهد شما را از خانه خویش بیرون کند تواند کرد.
مرد حاجی به عجوزه گفت: آری اینگونه چیز ها اتفاق می افتد.
عجوزه گفت: بخدا سوگند چون چنین است آن طعامهای لطیف و آبهای گوارا و میوه های لذیذ با آن ظلم و ستم زهری است کشنده و ما را اینگونه طعامها تریاقی است سودمند.
هزار و یک شب