شعری از شفیق اوبه تبار
و گفت آخر به گوش من بتاریکی
چرا دنیا شده روشن بتاریکی
من از این مردمک ها شکوه دارم
که تا کی این چنین دیدن بتاریکی
سیاووش را ندانم چه خیال است
که تازاند چنین توسن بتاریکی
منیژه بر سر چاه و امیدش
فتاده در غم بیژن زتاریکی
سکندر را بگو سودی ندارد
سپاهی را بخود بردن بتاریکی
ازین مرداب بیرحم ای نگون بخت
چی دیدی جز فرو رفتن بتاریکی
ندانم ارزشی دارد و یا خیر
که با وحشت غزل گفتن بتاریکی