حکایت کریمان
از جمله حکایتها این است که یحیی بن خالد و عبدالله بن مالک خزاعی خصومت با هم داشتند ولی آشکار نمی کردند و سبب دشمنی در میان ایشان این بود که خلیفه هارون الرشید، عبدالله بن مالک را بسی دوست میداشت بحدی که یحیی و فرزندان یحیی میگفتند عبدالله خلیفه را افسون کرده است الغرض دیرگاهی حال بدین منوال رفت و حسد و خصومت در دل ایشان برجای بود.
باقی در ادامه ی مطلب................
اتفاقاً خلیفه منصب ولایت ارمن را به عبدالله واگذار فرمود و عبدالله را بسوی ارمن بفرستاد. چون عبدالله در مقر ولایت جای گرفت از اهل عراق مردی خداوند فضل و هنر که بس بی بضاعت و پریشان حال بود مکتوبی مزور از زبان یحیی بن خالد به عبدالله بن مالک ساخته بسوی عبدالله سفر کرد. چون بدرخانه عبدالله رسید مکتوب مزور را بیکی از حاجبان او بداد، حاجب کتاب گرفته به نزد عبدالله مکتوب گشوده بخواند. چون در آن مکتوب تامل کرد دانست که آن مکتوب مزور است. آنگاه آنمرد را بخواست. آنمرد حاضر گردید. عبدالله را دعا کرد. عبدالله با او گفت چرا با این همه رنج و تب مکتوب مزور از برای من آوردی.
آن مرد گفت خدا عمر ترا طولانی گرداند، اگر آمدن بر تو گرانست در منع من حاجت ببهانه نیست که زمین خدا وسیع و روزی دهنده زنده است و مکتوبی که آورده ام از یحیی بن خالد برمکی می باشد.
عبدالله گفت من بوکیل خود که در بغداد دارم چیزی بنویسم و او را مامور کنم که از حال این مکتوب جویا شود اگر این مکتوب صحیح و غیر مزور باشد یکی از بلاد خود را بتو دهم و یا ده هزار درم با یک اسپ و یک شتر و خلعتی شایگان و اگر مکتوب مزور باشد بگویم ترا دوصد تازیانه بزنند و زنخ ترا بتراشند.
پس عبدالله فرمود او را به حجره برده مایحتاج او را در آن حجره آماده سازند تا کار او معلوم شود. آنگاه عبدالله بوکیل خود بنوشت که مردی بنزد ما بیامد و مکتوبی با خود بیاورد و سخن آن مرد اینست که این مکتوب از یحیی بن خالد برمکیست ولی من سوءظن برده مکتوب را قبول نکردم، اکنون ترا فرض است که این کار مهمل نگذاری و خود رفته حقیقت حال معلوم کنی و بزودی جواب از برای من بفرستی تا من راست از دروغ بدانم.
چون مکتوب عبدالله از بغداد به وکیل او برسید در حال سوار شد بخانه یحیی بن خالد برفت. دید که یحیی با ندیمان و خاصان نشسته. او را سلام داد و مکتوب پیش روی او نهاد.
یحیی مکتوب بخواند، گفت فردا بنزد من آی تا جواب بنویسم.
چون وکیل برفت یحیی رو به ندیمان کرده گفت: چیست پاداش آن که مکتوب مزور از من بسوی دشمن برد؟ پس هر کدام از ندیمان سخنی گفتند و هر یک، یک گونه عقوبت سزا دیدند.
یحیی بایشان گفت: همگی بخطا اندر شدید و سخن ناسنجیده گفتید و از پستی همت و خست فطرت که شما راست مرا بدینکار اشارت کردید، شما قرب منزلت عبدالله را به خلیفه دانسته اید و دشمنی و حسد که میان من و اوست بشما معلوم است، الحال خدای تعالی اینمرد را سبب دفع دشمنی و واسطه صلح میان من و او کرده و خصومتی که سالها در دلها ما میبود بواسطهء این مرد بآشنایی و مودت مبدل خواهد شد، پس مرا فرض است که گفته آن مرد را تصدیق کنم و مکتوبی به عبدالله بنویسم که به اکرام و احترام آنمورد بیفزاید.
آنگاه یحیی ورقه و دوات بخواست و مکتوبی بسوی عبدالله بنوشت بدین مضمون:
بدان که مکتوب تو به من رسید و من او را خوانده ام و به سلامت تو شادمان و خرسند گشتم و این که تو گمان کردی که آن مرد مکتوب مزور از من به سوی تو آورده حاشالله نه چنین است بلکه خطاب و کتاب منست و تمنای من از کرم و احسان و فطرت نیکوی تو اینست که باندازه خواهش آن مرد او را بنوازی و حرمت او را نگهداری و او را به مقصود رسانی و به عنایتهای خود مخصوص کنی که هر احسان بجای او کنی در حقیقت به جای من کرده که من پذیرا و شکر گذارم.
پس مکتوب را ختم کرده به وکیل سپرد و وکیل مکتوب را به عبدالله فرستاد.
چون عبدالله مکتوب بخواند از مضمون مکتوب فرحناک و شاد شد و آن مرد را حاضر آورده باو گفت: کدام از آن دو چیز که وعده کرده بود دوستر داری؟
آن مرد گفت زر نزد من بهترین چیز هاست. پس عبدالله دوصد هزار درم و دو اسپ تازی و بیست جامهء فاخر و ده تن مملوک و پارهء گوهر های گرانبها بآنمرد عطا فرمود و او را به شادی و سرور به بغداد روانه کرد. چون آن مرد به بغداد رسید پیش از آن بخانه خود رود بسوی یحیی بن خالد رفته اجازت دخول خواست. حاجب بنزد یحیی رفته باو گفت: یا مولانا بدرخانه مردیست با حشمت که مملو کان بسیار دارد و همی خواهد بنزد تو آید. یحیی جواز داد. چون آن مرد در حضور یحیی حاضر شد زمین بوسه داد. گفت تو کیستی؟
آن مرد گفت: ای خواجه من آنم که مکتوب مزور از جانب تو بسوی عبدالله برده بود.
یحیی باو گفت: به تو چه عطا کرد؟ آن مرد گفت: مرا چندان چیز بداد که بی نیاز شدم و همه عطا را آورده ام بدرخانه است و فرمان از آن تست.
یحیی گفت: ترا بر من منتی است بزرگ که دشمنی و خصومتی که میان من و آن مرد محتشم بود بصداقت و محبت بدل شد من نیز تو را چندان مال که عبدالله داده است بدهم.
هزار و یکشب