حب مال
آورده اند که ملکی از ملوک مال فراوان و زر و سیم بیشمار داشت و او همه چیز ها که خدایتعالی در دنیا خلق کرده است جمع آورده بود و قصرملوکانه بنا کرده و از برای آن قصر دو در محکم مرتب ساخته و غلامان و دربانان بدر های قصر گماشته بود. روزی از روز ها طباخان را فرمود که طعام نیکو حاضر کنند. آنگاه حشم و خدم و پیوندان خود را جمع آورد که همه در نزد او طعام خورند و خود بر تخت مملکت بنشست و به متکای جلالت تکیه کرده با خویشتن گفت: ای نفس شوم من همه دنیا را از برای تو گرد آوردم اکنون ازین نعمتهای گوارا بخور و در تمام عمر بهره کامل بردار.
ملک هنوز از حدیث گفتن با خود فارغ نشده بود که مردی بخارج قصر درآمد
باقی در ادامه ی مطلب................
هزار و یک شب
که جامه کهنه دربر داشت و به شکل دریوزگان انبانی برگردن آویخته بود. در قصر را محکم بکوفت بدانسان که نزدیک شد قصر از هم فرو ریزد. غلامان در برجستند و بانگ به کوبنده در بزدند و با او گفتند: وای بر تو این چه کار است؟ صبر کن تا ملک طعام خورد و از پس مانده ملک ترا حواله بخشیم.
آن مرد بغلامان گفت: ملکرا بگوئید نزد من آید. مرا با او سخنی هست. غلامان باو گفتند: دور شو، تو کیستی که ملکرا به بیرون آمدن امر میکنی؟ آنمرد بایشان گفت که پیغام مرا شما بملک برسانید.
غلامان بسوی ملک آمدند و پیغام بگذاردند. ملک بایشان گفت که چرا او را نیازردید؟ آنگاه آنمرد در را سخت تر از نخستین بکوبیدند. غلامان با چوب و اسلحه بسوی او برخاستند و قصد محاربت او کردند. آنمرد بانگ بر ایشان زد و گفت: همه در جای خویشتن بنشینید که من ملک الموتم. غلامان بهراس اندر شدند و عقلشان برفت و اندامشان بلرزید. ملک بایشان گفت: ملک الموت را بگوئید که دیگری را عوض من بگیرد، ملک الموت گفت: من عوض نگیرم.
در آن هنگام ملک آهی برکشید و بگریست و گفت: لعنت خدا به مال باد که مرا مغرور کرد و از پرستش پروردگار باز داشت، گمان من این بود که او مرا سودی خواهد بخشید.
در آن هنگام باذن خدایتعالی مال زبان گشود و با او گفت: به چه سبب مرا نفرین میکنی؟ خویشتن را نفرین کن که خدا، من و ترا از خاک آفرید و مرا در کف تو نهاد که تو از من بآخرت توشه گیری و مرا بفقرا و مساکین تصدیق دهی و مسجد و پل بنا کنی تا در آخرت یار تو باشم و لیکن تو مرا جمع آوردی و به خزانه بنهادی و در هوای نفس صرف کردی و شکر پروردگار بجا نیاوردی اکنون مرا بدشمنان خود بگذاشتی پس گناه من چیست که مرا دشنام میدهی؟
آنگاه ملک الموت در حالتی روح ملک را قبض کرد که او بفراز سریر بود و نگذاشت که خوردنی بخورد و ملک در حال از تخت بزمین بیفتاد.
هزار و یکشب