دزد و عسس
آورده اند که مردی دزد به سوی خدای تعالی بازگشت کرده دکانی بگشود و در آنجا به بیع و شری بنشست و دیرگاهی بدین منوال بود. شبی از شبها دکان را بسته بخانه خود بیامد، دزد عیار به صورت خداوند دکان درآمد کلید ها از آستین بدر آورده و با عسس گفت: که این شمع از برای من روشن کن. عسس شمع گرفته برفت که او را روشن کند. دزد دکان بگشود و شمعی دیگر که با خود داشت روشن کرد. چون عسس بیامد دزد را در دکان نشسته یافت که دفتر حساب بدست گرفته باو نظاره میکند و با انگشتان خویش می شمرد تا هنگام سحر بدینحالت بود .
باقی در ادامه ی مطلب............
هزار و یک شب
پس از آن با عسس گفت اشتربانی با اشتر بیاور که پاره متاع از بهر من بار کند. عسس شتربانی با شتر بیاورد و دزد چهار بقچه متاع قیمتی به شتر بار کرد و دزد از دکان بیرون آمده در دکان ببست و دو درم به عسس بداد و از پی شتربان برفت و عسس را اعتقاد این بود که او خداوند دکانست. چون روز برآمد خداوند دکان در رسید. عسس چون او را بدید از بهر آن دو درم او را دعا گفت. خداوند دکان را مقالت او عجب آمد. پس چون دکان بگشود دید که دفتر حساب افتاده و شمع گداخته و ریخته. چون در دکان تامل کرد دید چهار بقچه برجای نیست. به عسس گفت حکایت چیست.
عسس حکایتی را که شب دیده بود باو گفت و قصه شتربان و بار کردن متاع را بیان کرد. خداوند دکان به عسس گفت: شتربانی که آوردی به نزد من آور. عسس شتربان را به نزد او آورد. خداوند دکان باو گفت: متاعی که دوش باز کردی بکجا بردی؟
شتربان گفت: در کنار دجله به فلانمکان بردم و بفلان کشتی بنهادم. خداوند دکان گفت: آنمکان به من بنمای. شتربان با او بدان مکان بیامد و کشتی و خداوند کشتی را باو بنمود. خداوند دکان با کشتیبان گفت که دوش بضاعت و بارگران را کجا بردی؟ ملاح گفت: به فلانمکان بردم آنجا شتربانی بیامد بضاعت بر شتر بار کرده برفت.
خداوند دکان گفت: آن مکان به من بنما شتربان حجره ای که بضاعت در آنجا بود بنمود. خداوند دکان حجره گشود تمامت متاع خود را در آنجا یافت. آنها را به شتربان داد و دزد برآن عبائی انداخته بود. آن عبا را نیز به شتربان بداد. شتربان آنها را بشتر بار کرد و همی بردند که ناگاه دزد برایشان برخورد و بر اثر او برفت تا اینکه بار کشتی فرود آوردند. آنگاه دزد با خداوند دکان گفت که ای برادر ترا بضاعت بدست آمد. تمنا دارم که عبای مرا باز پس دهی. دکاندار از سخن او بخندید و عبا را بدو رد کرد و هر کدام براهی رفتند.
هزار و یکشب