دینارت درهمی زائیده
حکایت کنند که روزی زنی نزد { اشعب } یکی از نکته پردازان مشهور عرب آمد و یک دینار به او داد و گفت:
ای اشعب، این دینار تمام سرمایه ام در دنیا است که آنرا به تو می دهم تا برایم نگهداری و هر وقت احتیاج داشتمی واپس گرفتمی.
اشعب لبخندی زد و گفت:
خیلی خوب خواهر، من از آن خیلی خوب نگهداری می کنم و هر موقعی که احتیاج داشتی آنرا به تو خواهم داد.
زن به خانه اش برگشت و اشعب هم نشست و به فکر فرو رفت تا به نیرنگی دینار را از زن تصاحب کند. بنابراین برخاست و یک درهم در کنار دینار گذاشت.
بعد از چند روز زن به پیش اشعب آمد و دینارش را از او مطالبه کرد. اشعب تبریک گویان از او استقبال کرد و گفت:
باقی در ادامه ی مطلب.................
هزار و یک شب
دینارت دیروز درهمی زائیده، برو و دینارت را با فرزندش بدار، از خدا می خواهم که برایت در آن ها برکت بدهد.
زن از حرف اشعب تعجب کرد و برخاست و نگاه کرد و درهمی در کنار دینارش یافت پس خوشحال شد و درهم را برداشت و به اشعب گفت:
من درهم را بر می دارم و دینار را اینجا می گذارم، شاید ذریهء صالحی برای من بیاورد.
زن با خوشحالی به خانه اش برگشت و بعد از چند روز دوباره آمد و درهمی دیگر هم در کنار دینارش یافت، پس آن را نیز برداشت. مرتبهء سوم وقتی آمد دید که چشم های اشعب از شدت گریه سرخ شده است. پس علت را از او پرسید، اشعب با صدایی مملو از اندوه گفت:
از تو می خواهم که صبر کنی خواهر، چون امروز صبح دینارت در حین زائیدن دارفانی را وداع گفت. من خیلی تلاش کردم تا او را نجات دهم ولی اراده ای خداوند چیزی دیگری را رقم زده بود و در اثناء زائیدن مرد.
زن شیون و زاری آغاز نمود و در حالی که غم و اندوه بر چهر اش سایه افکنده بود، گفت: کدام زائیدن ای مرد، آیا دینار می زائید؟ آیا فکر می کنی که من دیوانه ام؟!
اشعب نگاه غضب آلودی به صورت زن کرد و گفت: خدا به تو برکت دهد زن، آیا قبول می کنی که دینار بچه ای بیاورد و قبول نداری که در اثناء زائیدن بمیرود؟..
زن از جایش برخاست و گفت: وای بر تو ای اشعب، یا دینارم را بده یا به قاضی شکایت می کنم.
اشعب ترسید که زن از او شکایت کند بنابراین بعد از اینکه دو درهمش را از او گرفت بلافاصله دینارش را به او داد و زن دینار را گرفت و رفت.
هزار ویکشب