مرد صالح و آهنگر
حکایت کرده اند که مردی از صالحان شنید که در فلان شهر آهنگریست که دست به آتش افروخته برده آهن افروخته را از آتش میگیرد و او را آسیبی نمی رسد. آنمرد صالح قصد آنشهر کرد و از آهنگر جویان شد او را به آهنگر دلالت کردند. آن مرد پیش آمده سلام داد و باو گفت: میخواهم که امشب مهمان تو شوم. آهنگر او را بسوی منزل خویش برد. در آنشب از او عبادتی مشاهده نکرد و با خود گفت شاید عبادت خود را از من پوشیده داشت. شب دوم و سوم نیز در آنجا بخفت دید مرد آهنگر جز فرایض بچیزی نمی پردازد و شب را زنده نمیدارد.
باقی در ادامه ی مطلب..........
آنگاه به آهنگر گفت کرامتی را که خدایتعالی مخصوص تو گردانیده است شنیده بودم اکنون بعیان بدیدم ولی پرستش ترا چندان نیافتم که شایسته کرامت باشد اکنون بازگو که سبب این کرامت که تو داری چیست؟
مرد آهنگر گفت: سبب این راز برای تو حدیث کنم و آن اینست که من ببزنی مفتون و حریص بودم او را بسی بخویشتن دعوت کردم بجهت پاک دامنی بر او دست نیافتم.
سالی قحطی پیش آمد و خوردنی بدست نمی افتاد و در میان مردم گرسنگی بزرگ پدید شد. روزی در خانه خود ایستاده بودم که در بکوفتند. بیرون آمده آن زن دیدم که بر در ایستاده بمن گفت: از گرسنگی طاقتم رفت از برای خدا مرا طعام ده. گفتم: تا کام بر من نبخشی تو را طعام ندهم. آن زن گفت: مرا مرگ از معصیت خدا بهتر است. این بگفت و بازگشت.
روز دیگر به خانه درآمد و از گرسنگی می لرزید. من طعام در پیش او حاضر کردم سرشک از دیدگان بریخت و گفت از برای خدا مرا طعام ده. گفتم: جز اینکه مرا بخویشتن تمکین دهی چاره نیست. آنگاه طعام بر جای گذاشت و برفت و گفت مرگ از برای من از عذاب خدا خوشتر است.
پس آنزن دو روز از من غایب بود. پس از دو روز باز آمد و در بکوفت. من بیرون رفتم او را دیدم که از غایت گرسنگی به هلاکت نزدیکست و طاقت سخن گفتن ندارد. گفت مرا گرسنگی هلاک کرد و جز تو بکسی روی نتوانم آورد، مرا از برای خدا سیر کن. گفتم: تو را طعام ندهم مگر اینکه کام من بدهی.
در آنساعت نور عنایت بر دلم پرتو انداخت و با خود گفتم وای بر تو، این زنی است که عقل و دین او ناقص است و از گرسنگی طاقت سخت گفتنش نمانده ، باز امروز بفردا همی افکند و به معصیبت اقدام نمیکند و لکن ای نفس شوم تو از معصیبت خدا باز نمی گردی.
پس توبه کردم و طعام بنزد او آوردم و باو گفتم بخور که من این طعام از بهر خدا بتو دادم. در حال آنزن سر بر آسمان برداشت و گفت: خداوندا اگر این راست میگوید آتش دنیا و آتش آخرت را بروی حرام گردان.
آنمرد گفته است که من آن زنرا بطعام خوردن بگذاشتم و خود برخاستم که آتش از کوره بیرون کنم. شراری ز آتش بر من بیفتاد و از قدرت خداوند بزرگ از او نسوختم. باخود گفتم شاید دعوت اینزن باجابت رسیده، پس اخگری بکفت گرفتم او مرا نیز نسوزانید. آنگاه بنزد زن درآمدم و با او گفتم بشارت باد ترا که خدایتعالی دعوت ترا اجابت کرد.
هزار و یکشب