کودک بی گناه
در زمان یکی از پادشاهان ظالم، خواجه ای توانگر بمرد و از او مالی خطیر بماند و کودکی داشت به غایت زیرک و با شعور و غیر از آن خواجه را هیچ وارثی نبود.
اهل سعایت، پادشاه را از آن صورت خبر کردند، پادشاه طمع در مال خواجه کرده آن کودک را طلبید و پرسید که:
از پدر تو چه مانده است؟
گفت: نقد و جنس این وضیاع و عقاد چندین و از وارثین، پادشاه دین پناه و این کودک بی گناه.
پادشاه بخندید ومال را به او گذاشت و خاطر به تربیت او گماشت.