یک نفر
شعر از آصف هزاره
تاحس کنم لبان شکرباریک نفر
نوشد مرا دوچشم جگرخواریکنفر
تاگفتمش که مثل خدادوست دارمت
گفتا چنین مگوی درانظار یکنفر
دستم که میل زلف درازش نمی کند
چون می شوم؟همیشه گنه کار یکنفر
شاید که سیر دیدن من یک دلیل داشت
آن گونه های سرخ ونمک دار یکنفر
ازشیب قصه های دراز نوشته ام
صدها ورق به سینه ی پندار یکنفر
من زخم های خونی بسیار دیده ام
از ابروان تیره ی چون مار یکنفر
هان ای خدا بگو !که چرا خلق کرد ه ای
آن چشم های آهوی خمّاریکنفر
اینک منم که راهی یک کوه می شوم
ازعشق آتشین شرربار یکنفر
هان ای خدا بهشت خودت ملک طلق تو
آن بس مرا که گفته شوم یار یکنفر