یک غزل
چشم در راه دقایق یا اسیر لحظه ها
باز با پایی برهنه در کویر لحظه ها
گرچه لبخند است بر روی لبانم ، آ ینه
خسته هستم از عبور دیر دیر لحظه ها
درد من از حرف های نادرست سا یه هاست
پهن کردم عقده را روی حصیر لحظه ها
تیرگی احساس را هر شب شبیخون می زند
عشق هم از بخت بد افتاده گیر لحظه ها.