روایتی از میرزا محمداسماعیل خان کاسی
غلام محی الدین خادم از قریه گوشک صوفک
الا یا ایهاساقی منور از تو محفلها
بده جامی که شد خشک از عطش بنیاد ساحلها
شب تا راست و ره دشوار و طی نا چار در یا بار
بجز فضل تو نا پیدا بود اقصای منزلها
بمیدان غمش بی همت پیغمبر توفیق
بصدیقان ره هریک ابوجهل است حائلها
بمستی نردبان عشق را بالا روی ورنه
بسا در گام اول زیر لغزیدند حاملها
جهاد نفس عاصی فرض دان از دی مباش ایمن
که از مکر و حیل زاد است هزاران عاص و اهلها
دم تیغ ستم خون می چکد در هر قدم تا حشر
جزائی میبرد آخر که تا در گاه قاتلها
در این مشهد مرو بی باک بکشا دیده عبرت
که زیر هر قدم گلچهره افتادست در گلها
مزاغ لعل نوشینش غذای جان مشتاقان
هوای زلف پرچینش کمند گردن دلها
غلام سرور حریق از کاسی
الا یاایهاساقی بده جامی ز سائلها
غبار محنت و اندوه بشوی از خاطر دلها
حیات الدهر لا یبقی وفا را زود تر بشتاب
ثقات العطش فی الدنیا صفای بزم محفلها
شب تاری به دشواری به امواج ز ابحاری
چسان زین رمز پیکاری جهیم از دامن گلها
جهان را چند روز باید به ناکامی نانجامی
کزین عمر کوته روزی دراز هستند منزلها
خروش عرش را غوغا نه اندیشیم نه پنداریم
صباح عشق را بانگی بزن در گوش غافلها
رواق طاق فیروزش بیک میخانه ام بخشا
کزین کنج کبود روزی نیندوزیم حاصلها
به همت دست از گردون بر اندازیم یک روزش
بقای مافیها تاکی رود در دست عاملها
گهر بی منت امواج درج درج اقبال است
بیا بنشین که تا روزی بپایت آورند خیلها
جهان را مست رقصانند تا میخانه عشاق
سرود مست می خوانند بر یادش سرافلها
به حافظ طبع بس موزون رغبت کلک خادم را
قضا پیمانه ای دادست و افگندست حائلها
درین ماتم سرا تا کی بیا و چشم دل بگشا
مرو در گوشه ی حرصش که خشک هستند ساحلها
حریقا ارث ازین دنیا نشاید بردنت کاخر
ببازی روزی زین میدان روی در دامن گلها
از شاعری نامعلوم
خطاب به حیران
شهنشاه جنون تا خیمه زد بر کشور دلها
شد از هریک شرار دلفروزش حل مشکلها
صدای دلخوش می با نوای دلگشای نی
بگوش دل زند یا حی که بر بندید محملها
بود در جمله ذرات عالم پرتو حسنش
نهان آب حیات افتاده در دامان ساحلها
دمی پیر مغان صد بار میگوید ترا ایدل
ز خود کز بگذرد سالک گذشت از جمله حایلها
دل مجنون سرشت من شناسد بوی لیلی را
وگرنه در نظر ناید مرا بسیار محفلها
مرا از بهر حافظ سیدا یک جرعه بس باشد
الا یا ایهالساقی ادرکاساً و ناوله
و حیران در پاسخش
چنین دانسته ام از بحث و تکرار قبایلها
که هر یک حکم میکردند بر طبق دلایلها
سخن جای رسانیدند اهل دانش و حکمت
که از جمع مسائلها مرکب شد رسایلها
یکی میگفت دانستم جهان جای اقامت نیست
جرس هم ناله میدارد بسالار غوافلها
توقف چیست ای غافل بیا سامان رفتن کن
اگر خواهی رسانی این محامل بر منازلها
شبی تاریک و ره باریک و منزل دور و مرکب لنگ
حرامی از پس و پیش است آه از این ارازلها
در این ظلمت نه رفتن ممکن و نه فارغ از دشمن
سمومی از حوادث گر رسد بر این مشاغلها
از این دریای غم یارب که بیم موج و طوفان است
رسان کشتی جسمم را به اطراف سواحلها
یقینم شد که هرکس داشت پیوندی بیکدیگر
گسست از یکدیگر مقطوع گردید این سلاسلها
چرا حیران نمی خوانی تو این مصراع حافظ را
الا یا ایهاالساقی ادرکاساً و ناولها