غزلی از بیدل دهلوی
حيرت حسن که زد نشتر به چشم آينه
خشک ميبينم رگ جوهر به چشم آينه
چاره? مخموري ديدار نتوان يافتن
ديدهام خميازه? ديگر به چشم آينه
برق حيرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب رويکيست آتشگر به چشم آينه
عجز بينش آشيان پرداز چندين جلوه است
بشکن اي نظاره بال و پر به چشم آينه
اينقدر گستاخ رويي دور از ساز حياست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آينه
صافي دل بر نميدارد تميز نيک و بد
گرد موهوميست خيروشربه چشم آينه
عرض حال خويش وقف بيتميزيکردهام
دادهام رنگ خيالي گر به چشم آينه
نقش امکان در بهار حيرتم رنگي نبست
شستهام عمريست اين دفتر به چشم آينه
گر همه وهم است بيداري، طرب مفت خيال
ميکشد تمثال هم ساغر به چشم آينه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پيگمکند بنگر به چشم آينه
رنج بينش بود بيدل هستي موهوم ما
مو شديم از پيکر لاغر به چشم آينه
حيرت حسن که زد نشتر به چشم آينه
خشک ميبينم رگ جوهر به چشم آينه
چاره? مخموري ديدار نتوان يافتن
ديدهام خميازه? ديگر به چشم آينه
برق حيرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب رويکيست آتشگر به چشم آينه
عجز بينش آشيان پرداز چندين جلوه است
بشکن اي نظاره بال و پر به چشم آينه
اينقدر گستاخ رويي دور از ساز حياست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آينه
صافي دل بر نميدارد تميز نيک و بد
گرد موهوميست خيروشربه چشم آينه
عرض حال خويش وقف بيتميزيکردهام
دادهام رنگ خيالي گر به چشم آينه
نقش امکان در بهار حيرتم رنگي نبست
شستهام عمريست اين دفتر به چشم آينه
گر همه وهم است بيداري، طرب مفت خيال
ميکشد تمثال هم ساغر به چشم آينه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پيگمکند بنگر به چشم آينه
رنج بينش بود بيدل هستي موهوم ما
مو شديم از پيکر لاغر به چشم آينه
بیدل دهلوی