هارون بهیار
هارون بهیار
...
سر من خواهشاً فشار نیار، چشمهایم که میپرد بس کن
حالت روحیام عجیب بد است، سرم از درد میدرد بس کن...
من که آدم بشو نمیباشم، برو دنبال کار، زنده گیات
اشکهایت شبیه الماسند، کسی از تو نمیخرد بس کن
حرفهایت به من نمیآیند، حرفهایت برای آدم هست
نه برای یکی که همواره، بین یک دشت میچرد بس کن
دست از عشق نابکار بشور، عشق را من زباله میبینم
گریههایت بهروی شانهی من، راه جایی نمیبرد بس کن
من به تنهاییِ اتاق خوشم، برو و دست از سرم بردار
جملهی «با تو ام همیشه نفس»، شده هر بار مسترد بس کن
بارها آمدی سراغ عشق، عشق یک لحظه التفات نکرد
زده هر بار روی سینهی تو، زده هر بار دست رد بس کن