گرداب درد
حسیب نیما
...
چگونه پنجره را وا کنم، هوای تو نیست...
چگونه روز شوم، صبح چشمهای تو نیست
چهار فصل سقوطم، چهار بنبستم
چهار فاجعه خاموشیام، صدای تو نیست
به سقف خانهی من اضطراب سنگینی
که خواب میشکند، بانگ لای لای تو نیست
چرا دروغ بگویم که در تمامی شب
از آفتاب غزل گفتنم برای تو نیست
کسی ز کوچه صدا زد که: [ عاشق شرقی!
شروع سوختنی، ختم ماجرای تو نیست
بیا به کوچهی بیا، عابد پریشانی!
میان سایه و دیوار، هیچ جای تو نیست
سقوط، فاجعه، بنبست، ختم و خاموشی
چه واژههای غریبی که آشنای تو نیست...]
...
چراغباوریام داد درد با من گفت:
خدای خویش نباشی، کسی خدای تو نیست!