عبدالمالک عطش
یک شب مهتاب، من در باغ دزدیدم ترا
لای یک شعر سپید ناب پیچیدم ترا
آسمان باران گرفت، چون ماه هجرت کرده بود
در طواف کعبهی باران پرستیدم ترا
مثل دنیای عجیب تخته مشق کودکان
در اتاق کوچکم چون رنگ پاشیدم ترا
باقی در ادامه ی مطلب..................
یک شب مهتاب، من در باغ دزدیدم ترا
لای یک شعر سپید ناب پیچیدم ترا
آسمان باران گرفت، چون ماه هجرت کرده بود
در طواف کعبهی باران پرستیدم ترا
مثل دنیای عجیب تخته مشق کودکان
در اتاق کوچکم چون رنگ پاشیدم ترا
ناگهان تک تک تو را دیوارها از من ربود
ساده دل من، پشت بام خانه پالیدم ترا
ناگهان از پشت بام خانهام در آسمان
خیره گشتم، چشم من روشن ترا دیدم ترا
آن زمان آذر شدم برداشتم یک تیشهیی
از طلا، از نقره، از مرمر تراشیدم ترا
آخر کار از تو ام زیبا بتی آماده شد
در بغل بگرفتم و بسیار بوسیدم ترا