شعری از رامین عرب نژاد
پرده را باد میزند به کنار، بوی باران به خانه میآید
عطرِ دلتنگیِ هزار عابر، از خیابان به خانه میآید
ساعت از عصر جمعه لبریز است، «خستگی» چای میخورد با من
شب به پایین رسیده از دیوار، باز زندان به خانه میآید
هر طرف با سکوت سد شده است، ولی آواز جیرجیرک ها
همه را میشکاند و این شعر، لنگلنگان به خانه میآید
کتریِ آبِ جوش سوت کشید، من ولی فکر میکنم یکروز
با همین سوتهای پیدرپی، سوت پایان به خانه میاید
میرم روی تختخوابی که مثل هر سال تنگتر شده است
دست در دست کودکیهایم خواب هر آن به خانه میآید