الیاس صبوری صمدیار
...
چشمهایم مثلِ کفترهای عاشق میپرند
در من آهوهای زیبایی به هر سو می دوند
دهکده در دهکده سرشارم از آب و علف
گوسفندان تا و بالا در خیالم میچرند
ماهیان در من شناور بودهاند از ابتدا
مارها در دشتِ بیپهنایِ جانم میخزند
آسمان میرقصد از شادی و زیبا میشود
بادها اشعارِ نغزم را که بالا میبرند
تا بفهمانند این را که بهشتی بودهام
بعدِ مرگم روی قبرم سبزهها سر میکشند