حمیده میرزاد
...
به قدر چاه هم تفسیر آهم را نفهمیدند
و چون نی، نالههای گاه گاهم را نفهمیدند...
اگر چه قطره اشکم، برق چشم و زیب مژگان است
ولی درد، این فروغ هر نگاهم را نفهمیدند
شب یلدای من باقی، خبر از صبح فردا نیست
ستاره، ماه، شب، رمز پگاهم را نفهمیدند
چرا بیگانه میخوانند ما را شادمانیها
چرا آهنگ ناب و دل بخواهم را نفهمیدند؟
شکستم در تب و تاب شکستنهای پی در پی
نه تنها خود، که مردم اشتباهم را نفهمیدند
به جنگ با خودم مُردم! چه تنها و غریبانه
چرا فانوسها آوردگاهم را نفهمیدند؟