لب رود ... پای یک بید کهن
داشتم از ایثار ،از صداقت ،از عشق
مینوشتم شعری
که چه زیباست که انسان باشیم ، درد یکدیگر را بشناسیم
و به یاری ضعیفان برویم
و از این گونه سخن های لطیف
مرد کوری آمد ، با عصایی در دست ، از کنارم رد شد ...
دو قدم بالا تر ، نا گه افتاد به رود !
جایتان خالی بود ! آب او را میبرد
بی عصا ، بی عینک، مرد بیچاره به فریاد بلند
داد میزد که کمک!
من هنوز اول شعرم بودم
حیفم آمد که چنان سوژه ی انسانی را!!
نیمه کاره ، ناقص،من رهایش سازم
مینوشتم که چه زیباست که انسان باشیم
درد یکدیگر را بشناسیم و به یاری ضعیفان برویم
مرز پایانی شعرم بودم و طرف جان میداد!!!