صدا سلطانی
...
رها كن چشمھایم را، سگاند این بچهآهوها
كم آوردند پیش من تمام چشمجادوھا...
ملک بودم ولی دنیا مرا در دام شیطان کرد
حذر کن از دو گیسویم که دارست اين پرِ قوھا
فغان دارند از دستم مذکرھای شھر و تو
عقابی، حد خود را باش، چه كارت با پرستوھا؟!
چگونه رام بايد كرد؟ بگو این دیو بدخو را
نمیخواھم فقط باشم کنیزت مثل هندوها
نمیدانم چرا تنھا بدیھای مرا دیدی
پنیری میشوم من را که میبینی و چاقوھا ...
ندارم چارهیی جز این که باشم بيخيال تو
و بگذارم به تنھایی سر غم روی زانوھا
مرا ھرگز نفھمیدی و میفھمم نمیفھمی
چه دارم میکشم بیتو، خبر دارند بانوھا
سرم را درد میگیرد و درمانش میسر نیست
نه اين انتیبیوتیک و نه چایی و نه ليموها ...